بیست و هفتم آبان

اعتراف میکنم که از دوست شدن با کسی میترسم، به نظرم آدم باید دوست صمیمی اش را از همان دوران پاک و بی آلایش کودکی پیدا کند و تا ابد و یک روز باهم رفیق بمانند نه حالا که دیگر سی سالگی را رد کرده ام راستش دیگر دوستی های الان به دلم نمینشینند من حتی از انتخاب چیزهای معمولی هم میترسم و بیشتر از تنهایی...

الان که در خانه ی خودم روی مبل تک نفره  کنار بخاری با موهای خیس نشسته ام حتی میترسم بخاری را کمی زیاد کنم تا مبادا پول قبض زیاد شود حتی نمیدانم ۲۸۰هزار تومن پول گاز زیادی است یا نه؟ 

آقا میگفت خیلی زیاد است ولی همه که میدانند من سرمایی ام! 

مگر پول یکبار دکتر رفتن کمتر از ۲۸۰هزار تومن است! 

من حتی میترسم دیر پایین رفتن هایم باعث بدقولی بشود و مادر خودش خانه ای را که چندین روز است آقا برای سرگرمی و تمیزکاری رنگ میزند را تمیز کند و بعد از پادرد و کمر دردش شکایت کند ...

 

# امروز یه دلخوشی کوچولو و جذاب دارم میخوام برم لوازم التحریری و برای پسرکم مداد رنگی بخرم 

من عاشق وسایل رنگی رنگی و بوی مداد و کاغذم :)

 

۱۰:۱۹

حالم با خودم خوبه

اینکه تو اشتباهی مرتکب نشدی و دیگران موقع حرف زدن باهات با طعنه حرف میزنن مشکل تو نیست

اونا در درون خودشون مشکل دارن و چون از دیگران ضربه خوردن تو رو هم مثل همون آدم میبینن و

عقده هاشون از اون آدم رو سر تو خالی میکنن؛ به اصطلاح دست پیش میگیرن و

میخوان تو رو وارد یه بازی روانی کنن...

تو باید قوی بمونی وارد بازی نشی وگرنه این تویی که شکست میخوری و آخرش مقصر هم میشی...

 

خدایا حال خوب دلم را گره میزنم به تویی که خود منبع آرامشی نه به حال و احوال غیر تو🙏

 

# از وقتی نیت کردم که موقع کارکردن تو خونه خادم حرم باشم حالم خوبه

۱۶:۱۸

یا رب نظر تو برنگردد...

نمیدونم امروز بخاطر دعای اون سگ بود که وسط بیابون بهش نون دادیم یا بخاطر صدقه و آیت الکرسی مامان، خدا دوبار بهمون رحم کرد که تو یه روز هر دوبار نزدیک بود بریم زیر نیسان، کنار خیابون به بهونه دسشویی پسرم از ماشین پیاده شدیم انگار خواست خدا بود گفتم مهیار بره جلوتر که دیدم یه نیسان با سرعت اومد درست همونجایی که وایستاده بودیم محکم کوبید به پشت ماشین و چپ کرد توی جوب ، راننده بیچاره همراه پسر کوچکش تو ماشین شوکه شده بودند سریع دویدم کنار ماشین بابا و داداشم هم اومدند به زور در رو باز کردند تا بیارنشون بیرون، راننده تو حال خودش نبود بیچاره میگفت یه لحظه سرم گیج و چشمام سیاهی رفت حتی نفهمیده چطوری افتاده تو جوب که اگه نیفتاده بود الان هممون...😰

#خدایا شکرت که بخیر گذشت

#خدایا ممنونم که مواظبمون بودی و بهمون زندگی بخشیدی... 

۰۰:۴۳

سلام به وقت ۲۳ آبان

اینجا پایان تمام خستگی و تنهایی های پنهان شده پشت نقاب لبخند من و آغازی برای نو شدن است :)

خونه جدیدم مبارکم باشه :)

 

۱۱:۴۱

کوچه خرمالو

من به دستان خدا خیره شدم
معجزه کرد
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan