دیروز با پسرکم رفتیم کتابخونه یکم با خانم کتابدار گپ زدیم و بعد رفتیم اتاق کودک
با وسواس خاص کودکانه اش کتاب های مورد علاقه اش رو انتخاب کرد
همیشه یه کتاب هم انتخاب میکنه همونجا براش بخونم
بوی کتابها، صندلی های کوچولو و رنگی اتاق، نقاشی های قشنگ بچه ها روی دیوار و مهربانی سخاوتمندانه ی خانم کتابدار برای منی که کمتر پیش میاد با کسی حرف بزنم همه و همه روح آدم رو نوازش میکنن جوری که آدم دلش میخواد به دور از دغدغه های روزمره و بدون ترس از گذر زمان و نیمه تمام موندن کارهای تکراری و خسته کننده بشینه وسط کتابها و رمان مورد علاقه اش رو بخونه و غرق بشه توی قصه ها👓
پی نوشت: خداروشکر درد پهلوم آپاندیس نبود
تنهایی دکتر بردن مادر با اینکه سخته ولی باعث شده یکم بیشتر به خودم امیدوار باشم :)
