به وقت دو و نیم نصف شب

دیروز با پسرکم رفتیم کتابخونه یکم با خانم کتابدار گپ زدیم و بعد رفتیم اتاق کودک 

با وسواس خاص کودکانه اش کتاب های مورد علاقه اش رو انتخاب کرد 

همیشه یه کتاب هم انتخاب میکنه همونجا براش بخونم 

بوی کتابها، صندلی های کوچولو و رنگی اتاق، نقاشی های قشنگ بچه ها روی دیوار و مهربانی سخاوتمندانه ی خانم کتابدار برای منی که کمتر پیش میاد با کسی حرف بزنم همه و همه روح آدم رو نوازش میکنن جوری که آدم دلش میخواد به دور از دغدغه های روزمره و  بدون ترس از گذر زمان و نیمه تمام موندن کارهای تکراری و خسته کننده بشینه وسط کتابها و رمان مورد علاقه اش رو بخونه و غرق بشه توی قصه ها👓

پی نوشت: خداروشکر درد پهلوم آپاندیس نبود 

تنهایی دکتر بردن مادر با اینکه سخته ولی باعث شده یکم بیشتر به خودم امیدوار باشم :)

۰۲:۲۴

حالم با خودم خوبه

اینکه تو اشتباهی مرتکب نشدی و دیگران موقع حرف زدن باهات با طعنه حرف میزنن مشکل تو نیست

اونا در درون خودشون مشکل دارن و چون از دیگران ضربه خوردن تو رو هم مثل همون آدم میبینن و

عقده هاشون از اون آدم رو سر تو خالی میکنن؛ به اصطلاح دست پیش میگیرن و

میخوان تو رو وارد یه بازی روانی کنن...

تو باید قوی بمونی وارد بازی نشی وگرنه این تویی که شکست میخوری و آخرش مقصر هم میشی...

 

خدایا حال خوب دلم را گره میزنم به تویی که خود منبع آرامشی نه به حال و احوال غیر تو🙏

 

# از وقتی نیت کردم که موقع کارکردن تو خونه خادم حرم باشم حالم خوبه

۱۶:۱۸

یا رب نظر تو برنگردد...

نمیدونم امروز بخاطر دعای اون سگ بود که وسط بیابون بهش نون دادیم یا بخاطر صدقه و آیت الکرسی مامان، خدا دوبار بهمون رحم کرد که تو یه روز هر دوبار نزدیک بود بریم زیر نیسان، کنار خیابون به بهونه دسشویی پسرم از ماشین پیاده شدیم انگار خواست خدا بود گفتم مهیار بره جلوتر که دیدم یه نیسان با سرعت اومد درست همونجایی که وایستاده بودیم محکم کوبید به پشت ماشین و چپ کرد توی جوب ، راننده بیچاره همراه پسر کوچکش تو ماشین شوکه شده بودند سریع دویدم کنار ماشین بابا و داداشم هم اومدند به زور در رو باز کردند تا بیارنشون بیرون، راننده تو حال خودش نبود بیچاره میگفت یه لحظه سرم گیج و چشمام سیاهی رفت حتی نفهمیده چطوری افتاده تو جوب که اگه نیفتاده بود الان هممون...😰

#خدایا شکرت که بخیر گذشت

#خدایا ممنونم که مواظبمون بودی و بهمون زندگی بخشیدی... 

۰۰:۴۳

سلام به وقت ۲۳ آبان

اینجا پایان تمام خستگی و تنهایی های پنهان شده پشت نقاب لبخند من و آغازی برای نو شدن است :)

خونه جدیدم مبارکم باشه :)

 

۱۱:۴۱

کوچه خرمالو

من به دستان خدا خیره شدم
معجزه کرد
دنبال کنندگان ۱ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
نویسندگان
Designed By Erfan Powered by Bayan